سلطان قلبها
چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:38 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بخواب هلیا! تنها خواب تو را به تمامیآنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهدزد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچهایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه می گویند،جیرجیرک ها چرا برای هم آواز می خوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شببر می انگیزد. دود دیدگانت را آزار می دهد. بخواب هلیا. بس است. راهی ست که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می ترسی؟ هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85120
|
|